شش صندلیِ سبزِ لهستانی
نَشتِ نمک درون سنگ
سنگِ پرتاب شده از آینه
با دهانی آن سوی اشیا
اشیایی رو به فراموشی
که تکههای پریده رنگشان
در آینه میچرخد
شاید آن شش صندلی سبز به کافهای سفر کردهاند
سال ستاره و فرفره را به خاطر داری
نه
سال دوچرخهی روسی و برف را
نه
سال تپه و قناری را
نه نه
تنها میدانم که دهانت دنیا را آفرید
و اشیا از درون مِه رها شدند
و زیباترین سنگ برای چهره تو باقی ماند
دامن سبز را که پوشیدم
خندیدی و گفتی
شب در چهرهی زیباترین سنگ غرق میشود
شاید این شش صندلی سبز
برای بازگویی خاطرات
به خانه بازگردند
با یک دامن سبز
و دهانی آن سوی اشیا