Poems

شش صندلیِ سبزِ لهستانی

نَشتِ نمک درون سنگ

 
سنگِ پرتاب شده از آینه
 
با دهانی آن سوی اشیا
 
اشیایی رو به فراموشی
 
که تکه‏های پریده رنگ‏شان
 
در آینه می‏چرخد
 
شاید آن شش صندلی سبز به کافه‏ای سفر کرده‏اند
 
سال ستاره و فرفره را به خاطر داری
 
نه
 
سال دوچرخه‏ی روسی و برف را
 
نه
 
سال تپه و قناری را
 
نه  نه
 
تنها می‏دانم که دهانت دنیا را آفرید
 
و اشیا از درون مِه رها شدند
 
و زیباترین سنگ برای چهره تو باقی ماند
 
دامن سبز را که پوشیدم
 
خندیدی و گفتی
 
شب در چهره‏ی زیباترین سنگ غرق می‏شود
 
شاید این شش صندلی سبز
 
برای بازگویی خاطرات
 
به خانه بازگردند
 
با یک دامن سبز
 
و دهانی آن سوی اشیا