کودکان و آفتاب
چه زمانی به پیادهرو رسیدند و نشستند
چگونه از تاریکی خانه پله راهرو عبور کردند
خاطرات را
پله پله
ریختند و گذشتند
صبح
حصیربافان نجّاران تعمیرکاران
نگاهشان کردند
هیچ کس در هیچ خانهای ندیده بودشان
زنان برای خرید روزانه از کنارشان گذشتند
بعد
در کودکان و آفتاب
صندلیهای کهنه حصیری
ناگهان جوان شدند